روحش شاد

میخوام یه داستان واقعی تعریف کنم :

یه روزی پسرهمسایمون که سنش تقریبادوبرابرمن بودبه من گفت میخوام بیام خواستگاریت من گفتم باپدرم صحبت کنین گفت میخوام نظرخودتوبدونم من نتونستم دلشوبشکنم گفتم هرچی پدرم گفت

فرداش دیدمش گفت پدرم باپدرت صحبت کرده گفته دخترمن نامزدکرده گفت چرانگفتی نامزدداری گفتم من نامزدندارم بابا دروغ گفته من دانشجویه شهردیگه بودم رفتم دانشگاه بعدازیک ماه اومدم دیدم جلوخونشون پارچه مشکی زدن ازخواهرم پرسیدم گفت پسرهمسایه خودشوحلق آویزکرده

خیلی سخت بودباورم نمیشدآخه خیلی عاقل بودبهش نمیخوردجرات همچین کاری روداشته باشه خیلی آدم خوبی بود

عیدامسال خیلی بدگذشت شبااونقدرگریه میکردم که خواب میرفتم

احساس گناه میکنم عذاب وجدان گرفتم

روحش شاد

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 7 آذر 1393برچسب:,

] [ 15:35 ] [ باران ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

دانلود آهنگ جدید